شعربی دروغ شعر بی نقاب
شعرت نمی آید؛ من این را خوب ؛می فهممساکن شدی در ساعت سرکوب ؛می فهمم
گاهی دلت را درز میگیری و گاهی همصدها بُرش بر قلب پر آشوب؛ می فهمم
معجون افکاری که در ذهن تو می پیچدسودی ندارد ؛چرخه ی معیوب ؛می فهمم
انگیزه افتاده به سرداب پریشانیخودکار بی رنگ و ورق مرطوب ؛می فهمم
تلخ است اوقاتت از این رسمِ درویی هاوقتی نمانده خنده ای مرغوب ؛می فهمم
از بی دروغ و بی نقاب شعر مأیوسیجایی که مس هم گشته زرین کوب ؛می فهمم
دوران بی پروایی و
بنده بعنوان یک ایرانی شانس آوردهام که صاحبخانهم و همین صاحبخانگی باعث شده است بخش عظیمی از مخارج عمده ایرانیان یعنی مخارج اجارهنشینی را درک نکنم. با این حال سایر سختیهای زندگی را میفهمم. میفهمم حداقل حقوق 1.5 میلیون تومانی یعنی چقدر؟ میفهمم زندگی در زیر خط فقر چیست چون مدتهاست که در حوالی همانجا زندگی میکنم! تازه شانس آوردهم اجاره مسکن نمیدهم! میفهمم یک باک بنزین 150 هزار تومانی یعنی چه؟ و میفهمم 60 لیتر بنزین چقدر است
ساز و کار مغز یه سری انسانها رو نمیفهمم. به شدت سعی میکنما ولی در مخیلهام نمیگنجه طرز برخوردی که دارن. مثلا نمیفهمم دان وقتی برنامهی بیرون رفتنمون کنسل میشه و طی چهل دیقهی گذشته داشته منو دلداری میداده چجوری یهو عصبانی میشه و داد میکشه سرم. یا نمیفهمم ممد چجوری وقتی میدونه ازش ناراحتم استوری اینستا رو سین میکنه و میره. یا نمیفهمم غریبهها چجوری میتونن اینقدر پررو باشن و تو اتوبوس به پهنترین حالت ممکن بشینن. یا است
یه وقتایی نمی فهمم کدوممون خل وضع تریم. من یا مریم!
امروز چهار ساعت زیر بارون خیس خیس شدیم
تا پشت در کلاس هم رفتیم ولی پشیمون شدیم و برگشتیم دوباره توی بارون و خیابون
یه خورده هم گیس و گیس کشی کردیم ولی آخرش به تفاهم رسیدیم
فقط من نمی فهمم چرا همه تصمیمات زندگیشو از من میخواد. خیلی باحاله کلا.
امروز می گفت من بالاخره فهمیدم تو از دوستت چی میخوای! اینکه فقط همراهت باشه. از بکن نکن خوشت نمیاد برات هم فرقی نداره کی چی میگه و کار خودتو می کنی. گفتم
وقتی به ده سال گذشته زندگیم فکر میکنم، واقعا می تونم یه درام پرمعنا براش متصور بشم. از چه روزهایی رسیدم به اینجا، از چه کوه های خود ساخته ای رد شدم، حالا می فهمم چقدر به خودم ظلم کردم وقتی حتی با خودم رک و روراست نبودم، به خودم دروغ می گفتم، الکی منتظر خیلی چیزا می موندم. یه فضای افسرده طور لعنتی کل زندگیم رو بد کرده بود. حتی شاید تو فاز خودش احساس لذت نابی بهم دست می داد. ولی حالا می فهمم چقدر بد بودم با خودم، چقدر سخت می گذروندم. خیلی فاصله افتا
میخواستم از حسین منصور حلاج بنویسم دیدم حلاج است و اسرارش و راز باز نگفتن بهتر. دیدم هنوز آنطور که باید نمیفهمم وقتی میگوید: «در عشق دو رکعت است که وضوی آن درست نیاید، الا به خون.» یعنی چه؟ هنوز درک نمیکنم عظمت آنجا که از یک یک اندام او آواز میآمد: اناالحق، آنجا که از خاکستر او آواز میآمد: اناالحق، آنجا که خاکسترش را بر دجله ریختند و بر آب هم میگفت: اناالحق. دیدم حالا که هیچ، هزار سال دیگر هم که بگذرد نمیفهمم
چند ساعتی یک بار اپیزود های چند ثانیه ای دارم. ناگهانی اشک هایم جاری می شود و ناگهانی به حالت بی تفاوتی قبلم باز میگردم. فکر میکنم جسمم می فهمد که اگر فریاد درونیم را یکباره رها کند، تکه تکه خواهم شد. پس زدن احساساتم خیلی سخت است. دلم برای جسمم می سوزد. خوب دارد تحمل میکند.
حالا می فهمم علی را. همیشه میگفتم چطور یک نفر می تواند چندین سال بماند و بعد دیگر کسی را نخواهد. می فهمم. حالا تمام شعر ها را درک میکنم.
دلم هیچکس دیگر را نمی خواهد، دلم هیچ ا
الکی دارم می نویسم
الکی خوشحالم انگار سیم کشی های مغزم بهم ریخته
ساعت 2 ناهار خوردم
ساعت 4 گرسنه ام شد
ساعت 5 یه وعده دیگه خوردم
الان به معنای واقعی گرسنمه
ساعت 7 تازه
یعنی تا شام زنده می مونم
و تازه اصلا هم وزن اضافه نکردم
هیچ حس میکنم دارم وزن کم میکنم
ولی الکی خوشحالم
چی بخورم خخخخ
دقیقا چند روز سیستمم بهم ریخته نمی فهمم چرا
اصلا برای همین می ام اینجا می نویسم
مغزم بیش از حد فعاله نمی فهمم چرا
پشت سر هم روشنه دارم همش کار میکنم فکر میکنم
ولی
گفتهبودم خبر ندارم از خودم. گفتهبودم "خودم" نشسته ته یه چاه و من از بالای چاه اصلا نمیفهمم چه حالی داره. گفتهبودم فقط بعضی وقتا خیلی گریه میکنه و آب چاه میاد بالاتر، تازه میفهمم یه خبرایی هست و نمیفهمم چه خبر.
"خودم" خستهس... خسته از وعدههایی که بهش میدم. خسته از این که دائم دعوتش میکنم به صبر... صبر... صبر... الان بیشتر از دو ساله... هی بهش قول میدم که اگه تا فلان تاریخ صبر کنه، همه چیز درست میشه. فلان تاریخ میاد و میگذره و هیچی درس
در خیالم هنوز زنده ای؛ هنوز دوربین شکاری ات را به دست داری و در بیابان ها، برای گرگ ها کمین گرفته ای. صدای تیراندازی تو از پشت خاکریز های نبرد، در گوشم طنین انداخته. هنوز از قدم های گرم تو، خاک عراق و سوریه مثل تنور، داغ است. هنوز سرم را با آرامش خاطر به بالشت می گذارم و از حمله ی گراز ها هراسی ندارم؛ زیرا به خود می گویم: حاج قاسم، آن سوی مرز ها ایستاده و دارد دفاع می کند... . اما بعد، به خودم میآیم و از خواب بیدار می شوم. باز به خواب می روم و بعد، ب
یک
همۀ این چند روز گذشته برایم مثل یک رؤیاست. شاید هم یک کابوس. راستش وقتی به تمام اتفاقهای این چند روز فکر میکنم، بیشتر یاد رمانهای سوررئال میافتم تا دنیایی که سالهاست در آن زندگی میکنیم. هنوز گیجم و نمیفهمم چطور این همه اتفاق در طور ده روز افتاد. نمیفهمم من به عنوان یک شهروند کجای این جریان هستم و چه وظیفهای دارم. این انفعال و این احساس کرختی تمام این روزها همراهم بوده و هست.
دو
اینترنت هنوز در شهرهای زیادی قطع است. اینترنت همر
نوشتن درباره ی این ها خیلی... احمقانه است. اما من می گویم. از تمام احساساتم می نویسم. از تمام آن 30 دقیقه های روزانه که نفسم می گیرد اما ادامه می دهم. از تمام آن کارهایی که باید روزانه انجام دهم تا ترسم بریزد. باید بگویم. باید بنویسم و این بار را از روی دوشم بردارم. باید بنویسم و خجالت درباره ی این موضوع را تمام کنم. باید با بیماریم دوست باشم. اگر دوستش داشته باشم او هم دمش را می گذارد روی کولش و می رود سراغ یکی دیگر تا قوی بودن را به او هم یاد بدهد. مر
شاید سوراخ های جوراب هایم از دور خنده دار باشند،اما تلخی گریه شان را من می فهمم!
شاید وصله های شلوار هایم زیبا و رنگی باشند،اما خاکستری وجودشان را من می فهمم!!
شاید پاییز سرشار از تغییر باشد،اما تکرار را من می فهمم!!!
راستی گفتم پاییز؟!دیروز بقچه لباس های پاییزی ام را باز کردم،نگاهم به بلوز کاموایی ام افتاد؛6ساله بود،یا نه اگر بخواهم بهتر بگویم سالگرد ششمین سالی بود که با من قرار بود همراه شود.دیگر آستین هایش خیلی کوتاه شده بود؛تا آرنج!!
شای
تمام دیشب به زندگی در طبیعت، دور از آدمها و تکنولوژی فکر میکردم و تصورش قلبم را پر از آرامش کرد.برای من درونگرا هیچچیزی لذتبخشتر از غار شخصی خودم و سکوت محض نیست. بارها خیال کردم به جایی خلوت با تراکم کمی از آدمها سفر میکنم و زندگی میکنم و کیف میکنم. بارها تصورش کردم اما فقط تصور ماند. همیشه در پس این خیال ترس همراه بود.جامعه ما تنهایی را نشانه افسردگی میداند. ما آدمهای تنها را دیوانه و بیخیال و بیمسئولیت تصور میکنیم و ا
- چرا منو دید میزنی؟- چون دوستت دارم.- چی میخوای؟- نمیدونم.- میخوای منو ببوسی؟- نه- میخوای با من بخوابی و عشقبازی کنی؟- نه- میخوای با من سفر کنی؟- نه- پس چی میخوای؟- هیچی- هیچی؟- هیچی.اینها دیالوگهای فیلمی بود از کیشلوفسکی به نام "فیلمی کوتاه درباره عشق". اینها توصیف چند سال زندگی من است. زندگی در دوست داشتن کسی برای هیچ. من دوست داشتن برای هیچ را خوب میفهمم. من «نمیدانم» گفتن در جواب سوال: «از من چی میخوای؟» را خوب میدانم. من
جدی ۲۷ سالهام و هر چه سنم بالاتر میرود، آدمبزرگهای زندگیام را بیشتر درک میکنم! حالا میتوانم بفهمم وقتی مادربزرگ میگفت «مو داشتم تا اینجا. هر یه طرف گیسام به این کلفتی بود» یعنی چه! حالا حسرت زیباییهای از دست رفته را میفهمم. وقتی از جوانیاش تعریف میکرد که کارهای سخت انجام میداده و حالا زود نفسش میگیرد را خوب میفهمم! بدن دردهایش را خوب میفهمم. دردهای بیپایانِ جسم را خوب میفهمم. ۴ ماه است که باشگاه نرفتهام و باور
این که گفت نفخت فیه من روحی را ما ... یعنی من حداقل نمی فهمم، منظورم این است حس اش نمی کنم ... اما حالا بارقه هایی از این کلام به من رسیده و مبهوتم کرده.
من فقط این را فهمیدم که انسان ها خیلی خیلی بیشتر از آنچه فکر می کنند توانمند هستند؛ چیزی ورای تصور خودشان.
حتی من، حتی تو.
تامّام
از دنیای شما یک چیز را نمیفهمم. البته خیلی چیزها را نمیفهمم اما یک چیز را بیشتر نمیفهمم و آن این است که چرا وقتی به یک جوان مجرد میرسید یکی از سوالاتی که خود را ملزم به پرسیدن آن میکنید «چه خبرا؟ خبری نیست؟» است. هم من میدانم، هم خودتان و هم شمایی که این را میخوانید، که منظور از این سوال چیست. اگر جواب مثبت باشد، تا طرف را تخلیه اطلاعاتی نکنید، دست برنمیدارید. اما بدا به وقتی که جواب منفی باشد و در پی سوالتان یک «نه هنوز خبری نیست»
درست بعد از گذشت 6 ماه نه تنها یادم نرفته، سیر از دیدار نیستم، برای مسافرت های دیگری برنامه ریزی نکرده ام، بلکه همه اش با خودم دو دو تا چهار تا می کنم ببینم می شود بزودی باز هم عازم کربلا شوم!؟
فکر می کنم کم گذاشته ام،
شاید هم دلتنگی را بهانه کرده ام،
اصلا شاید دردی دارم که درمانم تویی امام حسین جانم!
بین تمام خبرهای شبکه ی خبر، هنوز واژه ی عتبات دانشگاهیان را خوب می بینم و خبرش را می خوانم و دلم می لرزد و وسوسه می شوم و یک آن، ترس تمام وجودم را می
شب های روشن بود که یه جا میگفت چرا اصلا من باید با یکی حرف بزنم وقتی حرف های خودم رو خودم راحت می فهمم . یه همچنین چیزی . حالا امروز عصر که باز شروع کرده بودم به حرف زدن اینو یادم اومد . همیشه وقتی زیاد حرف میزنم حالم بد میشه چون میدونم از بین اون همه حرف یک چیز درست در نمیاد .
درست بعد از گذشت حدود 6 ماه نه تنها یادم نرفته، سیر از دیدار نیستم، برای مسافرت های دیگری برنامه ریزی نکرده ام، بلکه همه اش با خودم دو دو تا چهار تا می کنم ببینم می شود بزودی باز هم عازم کربلا شوم!؟
فکر می کنم کم گذاشته ام،
شاید هم دلتنگی را بهانه کرده ام،
اصلا شاید دردی دارم که درمانم تویی امام حسین جانم!
بین تمام خبرهای شبکه ی خبر، هنوز واژه ی عتبات دانشگاهیان را خوب می بینم و خبرش را می خوانم و دلم می لرزد و وسوسه می شوم و یک آن، ترس تمام وجودم
یکی از خیانتهایی که رسانه -در عنوان کلی خودش- خواسته یا ناخواسته مرتکب شد این بود که
چیزهایی رو به کسانی رسوند که مطلقا اهلیتش رو نداشتن.
اونایی که جلوی این نامحرم -حالا دیگه- همهجاموجود حجاب میکنن
یه چیزی حالیشونه، منم که نمیفهمم.
یکی از چیزهایی که نمی فهمم، جیمز باند بازیِ مادرانی است که فرزند دوم و سوم و الی آخر خود را باردارند. زمین و زمان را بهم می دوزند که "هیس! کسی نفهمد" خب اگر کار درستی است (که هست)چرا قایمش میکنی و اگر کار اشتباهی است چرا انجامش داده ای؟ حالا گیریم که خجالت میکشند. آخرش که چه؟ وقتی زاییدی می خواهی بچه را چه کنی؟ بگذاری توی سبد و بسپاری به نیل؟
آن موقع ها که دانشجوی کارشناسی بودم فکر میکردم که دانشجوهای کارشناسی و بالاخص دکتری خیلی چیز بلد هستند و میفهمند.
الان که خودم تجربه میکنم میفهمم که دانشجوی دکتری بیچاره خودش بهتر از هر کسی میداند که چه قدر چیز نمیفهمد!
میفهمد که چه قدر دنیای علم وسیع است و دانش ما اندک
بدجوری احساس چیز کم بلد بودن میکنم.
فردین خلعتبری توی صبح خلاق میگفت:
من موقع کار کردن آدم خوشحالی نیستم، از این خوشحال نبودنمم، ناراضی نیستم..
(هـعای که میفهمم چی میگه.. وای که میفهمم چی میگه)
{نویسنده در حالی که دستش بر پیشانیست و سرش را تکان میدهد..اشک میریزد و سپس کلهاش را به دری، تختهای چیزی میکوبد D: }
امروز حالم بد بود خیلی بد. شب قبل ح به من گفت دیگه پیام نده و زنگ نزن و من بهم ریختم، وسط روز پ و ر ن دیدم و خوابیدم بیدار شدم پیام داده بود، زنگ زدم و حالم بهتر شد. نمی دونم چرا اینقدر به این بچچه وابسته سدم! ده، آخه ۱۰ سال ازم کوچکتره ...
معتاد شدم به گوشی، باید درس بخونم و به زندگیم برسم اما جز به ح نمی تونم به هیچی فکر کنم. لعنت به من با این دلبستگیهای پیاپیام که با مرگم به پایان میرسه فقط .
من تقاص چی رو دارم میدم؟ نمی فهمم چمه و چرا اینجور...
آقای اوه سلام
تو شاید پیرمرد بداخلاق و گوشهگیر و عجیبی به نظر برسی اما شک ندارم تو همان کسی هستی که باید از این روزها برایش بنویسم؛ آدمهای غر غرو و مخالف تغییر و درونگرا خیلی خوب همدیگر را درک میکنند.
اوه عزیزچه بر سر دنیای ما دارد میآید؟ چرا آدمها اینطور شدهاند؟ همهی قوانین نادیده گرفته میشوند، همه دنبال راحتترین راه هستیم. سنتها نادیده گرفته میشوند. من این دنیا و آدمها را نمیفهمم... همهچیز از این تکنولوژی لعنتی
بابابزرگم همیشه میگفت باید مواظب تخممرغها و کلمات باشیم که هیچ کدامشان قابل برگشت و درست شدنی نیستند. هر چی سنم بالاتر میرود، بیشتر میفهمم بابابزرگم چقدر عاقل بوده.
ماهی بالای درخت/ لیندا مالالی هانت/ ترجمه پریناز نیری
می گه "عافیت باشه و والنصر"می گم "پیروزِ چی بشم؟!"می گه "نصر یعنی یاری، آره؟!"می گم "نمی دونم! از کسی که عربی رو توی کنکور ۳۵ زده، سوال عربی نپرس"می گه "دیشب تو یه چیزی گفتی من نفهمیدم، امشب من یه چیزی گفتم تو نفهمیدی. حسابمون صاف شد!"می گم "دیشب چی گفتم مگه؟! یادم نیست!"می گه "گفتی: اگه زمستون نبود، تابستون معنی پیدا نمی کرد. آدمی که سرما نَچِشِه، نمی تونه بارِ گرما رو بِکِشِه"می گم "این که ساده ست، چیز پیچیده ای نگفتم پسر!"می گه "بعدش سکوت کردی و هندزف
وضع حال آدمی مثل من، وقتی خدا باهاش حرف می زنه، چه خوفناکه ..
چرا اینقدر کوبندس خدا جون؟؟
بندگی کردنه تو کار سختیه ..
خییییلی سخته ..
تمام تدابیر من غلط از آب در میاد .. خدایا چرا کمکم نمی کنی .. ؟؟؟!!!!!
اینم کار شیطونه یا نَفسَم که فکر می کنم کمکم نمی کنی؟؟ چطور تفکیک کنم اینا رو از هم ؟؟!!!
خدایا هدایتی ببببببببببببببببببببببببببببزرگگگگگگگگگگگگگگگگگگگ از تو می خوام
تَل گناهام نمی ذاره تو رو ببینم !!!!!
حرفات هم نمی فهمم
قوه فهم و ادراک و تعقلم ا
سلامحرف مهمی ندارم امایک در سفیدی بود که یک نقش سرخی روی سفیدیاش زده شده بودیک سالی گذشت که آمدند یک رنگ سفیدِ دیگر زدند روی سرخی و سفیدی قبل. بعد باز کسی آمد روی سفیدی جدیدِ روی سفیدی و سرخیِ گذشته، رنگِ سرخ زد. من فقط خودم لابد میفهمم اینها نماد چهاند توی ذهنِ سفیدِ حال و گذشتهی مناما به هر حال خداحافظ.
سیل اشک امانم نمیدهد...
از این دور بودن... از این دویدن و نرسیدن...از این انتظار ها که خون آدم را توی شیشه میکند...
قرآن را بازش میکنم
میآید:
وَ نَجَّیْنَاهُ وَأَهْلَهُ مِنَ الْكَرْبِ الْعَظِیمِ...
میفهمم بالاخره یک روز در این دنیا کرب عظیم ما تمام میشود...یک روز شما میآیی و خاتمه میدهی به دل تنگی ها...یک روز شما میآیی و ما بالاخره طعم لبخند واقعیِ از ته دل را میفهمیم...
یک روز که خیلی نزدیک است... از رگ گردن هم نزدیک تر...
این وعده ی خ
دارم از سردرد می میرم
خواب چشمام رو خفه کرده، اما جنون بی خوابی گرفتم. دوباره درد.
نمیدونم چیکار باید کنم. اینجا می نویسم که بلکه چندثانیه حواسم به چیز دیگه ای پرت بشه
ای کاش این بیخوابی، برادری به اسم فراموشی داشت
دیگه دارم همه چیز رو تار می بینم
چرا امشب تموم نمیشه
چرا خوابم نمی بره
دیگه هیچی نمی فهمم. درد و رنج مطلقه. و نا امیدی. از سرنوشتی که بهش دچار شدم...
مامان می گفت خیلی تحت تاثیر بقیه ای! نبودم اونقدر... ولی بعدش رسیدم به جایی که شدم. خیلی!
حالا می فهمم یعنی چی تحت تاثیر بقیه بودن یا نبودن.
اینکه تغییر فکرت از دلت باشه، نه از بیرون. :)
احساس refine شدگی(!) دارم! واضح شدنِ یه بعدِ به ظاهر معلوم.
با تمام وجود فهمیدنِ اونچه نمی خوام، که بله. از تجربه ی سخت میاد.
مامان می گفت خیلی تحت تاثیر بقیه ای! نبودم اونقدر... ولی بعدش رسیدم به جایی که شدم. خیلی!
حالا می فهمم یعنی چی تحت تاثیر بقیه بودن یا نبودن.
اینکه تغییر فکرت باید از دلت باشه، نه از بیرون. :)
احساس refine شدگی(!) دارم! واضح شدنِ یه بعدِ به ظاهر معلوم.
با تمام وجود فهمیدنِ اونچه نمی خوام، که بله. از تجربه ی سخت میاد.
چند وقت پیش تو یه کافه منتظر یکی از دوستام بودم که با صحنهی جدیدی مواجه شدم. میگم جدید، چون هیچ وقت پیش نیومده بود ببینم یا حتی بهش فکر کنم. و نمیگم عجیب، چون با وجود این که شدیدا تعجب کردم، نمیفهمم مشکلش کجاست و چرا باید بهش گفت عجیب!
تو قسمتی از کافه که سیگار کشیدن آزاد بود، یه دختر کاملا باحجاب داشت سیگار میکشید.
اول چند ثانیهای بهش خیره شدم و در عین حال که متعجب بودم، به این فکر کردم که دقیقا از چی متعجبم و چه چیزی تو این صحنه عجیبه؟ ب
به نام خالق توانا
تو:
حس میکنی؟
من:
- چی رو؟
تو:
هوایی که در حال جریانه.
من:
- نمیفهمم!
تو:
رایحه گلهایی از جنس شهادت.
من:
- بازم نمیفهمم.
تو:
دستت رو بده به من
من:
-...
تو:
اونجا رو میبینی، افقی که به رنگ سرخه؟
من:
- آره.
تو:
اون سرخی، شهادت مردیه که مردونگیش بالاترین مردونگی تو دنیاست.
من:
- آهان حالا فهمیدم.
تو:
پس حالا تونستی حس کنی؟
من:
- آره. حس شروع روزهای بینظیری که باید قدر دونست، روزهایی که فرصت
خوبیه برای زیبا و معطر شدن به عِطر وجود برتر
مامان می گفت خیلی تحت تاثیر بقیه ای! نبودم اونقدر... ولی بعدش رسیدم به جایی که شدم. خیلی!
حالا می فهمم یعنی چی تحت تاثیر بقیه بودن یا نبودن.
نتیجه ی این قسمت از سفر اینکه تغییر فکرت باید از دلت باشه، نه از بیرون. :)
احساس refine شدگی(!) دارم! واضح شدنِ یه بعدِ به ظاهر معلوم.
با تمام وجود فهمیدنِ اونچه نمی خوام، که بله. از تجربه ی سخت میاد.
دینداران یکی از مهمترین دلایل خود را برای وجود خدا و ضرورت دین، هدفمندی جهان بیان میکنند همراه با این پرسش که «آیا امکان دارد این جهان بدون هدف به وجود آمده باشد؟» خیلی هم سر راست آدرس میدهند که هدف کمال انسان است و بهشت و وصال و معبود و فلان! من با این گزارهها راضی نمیشوم چون آنها را نمیفهمم. خودم را هم گول نمیزنم.
ادامه مطلب
غزاله علیزاده جایی گفته بود:« خانه ام شلوغ است، دورم پر از آدم است اما احساس تنهایی عمیقی میکنم و هیچکس نمیفهمد.»من هم نمیفهمیدم، فکر میکردم حتما یک نفر پیدا میشود که حرف آدمی را بفهمد و تنهایی را از بین ببرد. اما امروز که در میان شلوغی آدمها تنها کلمات تنهاییام را پر میکنند و به من آرامش میدهند، کاملا علیزاده را میفهمم.
اما آدمی گاه به دوستی از جنس خود احتیاج دارد
سرم گیج میره.....
صدای ماشین شهرداری میاد و صداش انگار سوت میکشه تو گوشم.....
یه حس سنگینی دارم
کلی پیام و دایرکت که حوصله ندارم جوابشونو بدم
دراز میکشم
فکر میکنم
و
میفهمم
همهی اینا تلقینه
و من فکر میکنم سرگیجه دارم
و میفهمم چقدر افکار ما میتونن قوی باشن تا کل جسمتو تحت تسلط خودشون بگیرن
سعی میکنم به این فکر کنم که نه سردرد ندارم و نه سرگیجه
و صداهای اطراف آزارم نده
حس میکنم آخرینباریست که آخرینبار است.
و دیگر، بلاگر یا متخصص اهل قلم نخواهم بود. :)
حس میکردم چیزی اینجا من را نگه داشته. یک دلیل. چیزی تحت عنوان دوست که دلم برایش تنگ میشد. دروغ چرا؟ دلم برای هیچچیز اینجا تنگ نمیشود. یک روز این جمله را توی وبلاگ مترسک خواندم و پیش خودم گفتم:"بیرحم! چقدر ما منتظر برگشتنت موندیم!" و حالا میفهمم حق داشت. دلم برای هیچچیز اینجا، هیچوقت تنگ نمیشود و اولین بار در کل هجده سال زندگیام، اینهمه بی
لا لا لا لا .. یه کم دیگه دووم بیار .. یه کم دیگه دندون روی جگر بذار .. مَشکو یکی برده که بر میگرده زود .. وقتی می رفت فقط به فکر خیمه بود .. مده با اشک ، زندگیمو به باد .. آب میرسه اگه خدا بخواد .. عمو رسید کنار علقمه .. صدای تکبیرش میاد .. لالایی عموش رفته آب بیاره .. لالایی عموش رفته آب بیاره .. لا لا لا لا ... منو نکن خونه خراب ... چیزی نمونده عمو جون بیاره آب .. بابات رفته به یاری آب آورش .. داره میاد .. چرا خمیده کمرش ... ؟ علی م داره می زنه دست و پا .. بچه م داره م
نمیدونم چی بگم.اصلا حق دارم از دستت عصبی باشم؟فقط میدونم این بودن و نبودنت قلبمو از بیقراری آتیش میزنه.تو رو که میبینم فکر میکنم دنیا هنوز زیباییاشو داره.تو یه زیبای زخمیای.تو یک لالهی واژگونی...همونقدر کمیاب، همونقدر محزون، همونقدر ظریف، همونقدر زیبا.یه لالهی واژگون بنفشی که گلبرگش زخمیه.یه لالهی واژگون که وسط علفهای هرز گم شده.ولی من میبینمت.میدونی که من میبینمت؛و میدونم که تو هم میبینی که من میفهممت.هنوز نمی
روبه روی تلویزیون نشسته ام ...
با یک لیوان چای!
زنم حرفم را نمی فهمد!
من هم نمی فهمم او چه می گوید!
دارم خستگی یک عمر تلف شده را
روی دوش خود حس می کنم!!
دلم برای آن روزهایی ...
که حرف هایم را می فهمیدی ...
تنگ شده است!
معلوم نیست ...
تو گیر کدام زبان نفهمی افتاده ای!:)
#محسن_دعاوی
@hamed_shahi5
Add a commentمشاهده مطلب در کانال
رفته بودم که بگویم ضربهتان سخت بود. خیلی کاری. خیلی محکمتر از آن که دیوارههای سستِ بارانخوردهام تابشان آورند. شکستم. بدجور هم. حالا تنهام. حالا قلبم مانده روی دستم. حالا فکرم سیاه شده. دلم سیاه شده. تنم سیاه شده. رفته بودم که بگویم نقشهتان خوب گرفت. های و هوهای قدیمم را خوب میخکوب کردید به دیوار.
دیدم دخترک قلممو بهدست نشسته و دارد رنگ میزند به پیراهنِ خاکیشان. بوی تازگی میدادند. وسط تابستانی. بیمناسبت. نفسم به عطرِ رنگ تازه
کلیپی را دیدم که اصلا باورم نمیشه. یکی در صدا و سیما به یک کارگردان گفت شاید شما دوست داشته باشی خودت و دخترت در اختیار داعش قرار بگیری!!!!!
واقعا نمی فهمم. یعنی چی؟
آخه چرا ما باید اینطور علنا این حرفهای نادرست و زشت را بر زبان بیاوریم؟!
چرا بذر نفاق می پاشیم. ما همه ایرانی هستیم. شاید با نظرات هم موافق نباشیم ولی دشمن هم نیستیم.
امیدوارم سریعا عذرخواهی کند و همه با هم در کنار هم مشکلات را پشت سر گذاریم
گوشه ای از خانه و روی یک پتو نشسته است. لباس نخی گرمی بر تن دارد. سرش با اینکه از مو عاری است، چند تار موی سمج و گستاخ هم دارد. پوست صورتش، زبر است و خشن؛ آنچنان که اگر ببوسی او را، لب هایت می سوزند. چشم هایش انگار چراغ های کم سویی اند. او همیشه، در لاک تنهایی خویش فرو می رود؛ چیزی هم ندارد برای گفتن به دیگران، دل و دماغی هم برایش باقی نمانده.پدربزرگ، پاهایش را روی فرش دراز می کند؛ و با حرکتی مانند دراز و نشست، گویا دارد ورزش می کند. با اینکار، بد
دانلود رمان ایست قلبی با فرمت پی دی اف
| دانلود رمان ایست قلبی |
دانلود رمان با لینک مستقیم رایگان و فرمت های pdf,apk,epub,jar برای موبایل و کامپیوتر
♦| نام رمان : ایست قلبی
♦| نویسنده : مقصوده بخشنده
♦| موضوع : عاشقانه / اجتماعی
♦| فرمت : پی دی اف
♦| تعداد صفحات : ۹۷۹
♦| خلاصه و قسمتی از رمان :
دلم مردن می خواهد! میدانی؟! حالا می فهمم حالِ کسی را که شکست میخورد و همه شکستش را میبینند؛ میفهمم وقتی حتی نمیتواند سرش را بالا بیاورد، چ
۱. یکیشون گفت: نگرانتم، نذار فکرکردنت به خدا، باعث کفر شه. نذار اونقدری شک کنی که کافر شی. اونیکی گفت: فلسفه باعث کفر میشه. نرو سراغش. ولش کن.یکی دیگه گفت: حسش کن، نشونههاش هست. روایاتش هست. احادیث هست. آیههاش هست.معلما از دستم کلافهن. این رو حس میکنم. اونروز صدای کافرگفتنهاشون توی مغزم میپیچید. خانم برگمن گفت بعد از اینکه پیام تبریک روز معلمم بهش رو توی گروه معلما فرستاده، یه عکسالعملهایی دیده ازشون که باید بعدا صحبت کنیم.
الف. سلام. دلم تنگ شده. دلیلِ دلتنگیم را هم داشتم شرح میدادم، امّا دیدم هرچه که مینویسم، آب در هاون کوبیدنست، چرا که دیگر همان خرده نوشتنی را هم که بلد بودم برای بیان تمیز افکارم، فراموش کردهام. حالم این روزها خوش نیست. خستهام و دلزده. راستش طاقت این دنیا را نیاوردم و دست به خودکشی زدم. حالا نه، چند هفتهی پیش. و از خود بیمارستان تا به حالا مدام فکر میکنم که چه میشد اگر میمردم؟ چه فرقی داشت؟ حالا چهقدر حالم بهترست
کودک که بودم » : بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است
بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم . بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی
بزرگ است من باید انگلستان را تغ ییر دهم . بعد ها انگلستان را هم بزر گ دیدم
و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم. در سالخوردگی تصمیم گرفتم
خانواده ام را متحول کنم . اینک که در آستانه مرگ هستم م ی فهمم که اگر
«!!! روز اول خودم را تغییر داده بودم، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم
نمی فهمم که این کاری که الان دارم می کنم دقیقا چیه. دارم خودمو به خاطر کار غیر اخلاقی که کردم توجیه می کنم یا اینکه دارم در عمل به این نتیجه می رسم که مطلق گرایی اخلاقی یه کار نشدنیه.
مگر نه اینکه چیزی که توی این سالها تجربه کردم بهم ثابت می کنه که خط قرمزای اخلاقی می تونن جا به جا بشن و اصلا باید جا به جا بشن؟
باید چیزهایی در باب فلسفه اخلاق پیدا کنم. بعد از تموم شدن ارنت البته.
باید فرصتی پیدا کنم و کمی از هانا آرنت اینجا بنویسم.
یک چیزی از بعد از آن جمعه در وجود من از بین رفته، که نمیدانم چیست، فقط انقدری میفهمم که دنیا دیگر حالم را به هم میزند.
به نظرم شبیه جنازهٔ متعفنی بر سر یک راه است که فقط دوست داری بینیات را بگیری و بدون نگاه کردن، تند از کنارش عبور کنی.نمیدانم چطور بنویسم که خیال نکنید افسردهام (که نیستم) ولی واقعا روزشماری میکنم که تمام شود ماموریت نفس کشیدن در این فضای متعفن...
این منم قوی تر از همیشه
به خودم تبریک می گم
حالا وقتشه
وقت کاری که بهمن 95 نمی فهمیدم یعنی چی
اما حالا می فهمم
فقط باید رفت جلوتر حتی اگه انگار همه چی از دست رفته
حتی وقتی انگار هیچ چیزی نیست و ته قلب خالی شده
باید رفت
اون جلوتر چیزای بهتری هست
جواب سوال ها
پاسخی برای رنج ها و غم ها
بالاخره غبار می ره
خورشید میاد
چشم هام می بینه ...
× که به خورشید رسیدیم و غبار آخر شد
× خورشیدی که درون هر کدوم از ماست
خورشیدی که باید بیدار کنیم
اعتراف می کنم
دلیل اینکه این چند وقت همه چی خوب و قشنگ و فلافی به نظر اومده این بوده که من اصلا چشمامو بسته بودم. چطوری میتونستم ببینم چقدر همه چی داره از پایه فاسد میشه؟
خودم رو با انیمه خمار نگه می داشتم. یه کم کتاب می خوندم که فقط بگم میخونم، و هیچی نمی نوشتم. کتابم عقبه، باید تا حالا هزار بار تمومش می کردم و فقط...همه چی رو تلف کردم. بهترین سال زندگیم، دوم راهنمایی رو دارم تلف می کنم. حتی الان که دارم اینا رو مینویسم می فهمم.
کتابم هیچ مفهومی
دیشب در نوک بام خانه روبرویی باز سر و کله ستاره ام پیدا شد.عیالو صدا زدم تا اونو ببینه وقتی اومد زد زیر خنده و گفت :اون انعکاس لامپ تو حیاطه!!!
من
گفتم بابا ستاره بود بخدا من فرق لامپ و ستاره رو می فهمم و خلاصه زیر بار نرفت..اونقدر سرمو این ور و ان ور چرخوندم که ستاره خانوم یافت شد و دوباره عیال صدا زدم و بلاخره چشمش ب جمال ستاره خانوم روشن شد!!!
دوتابی باهم محو ستاره شدیم..هرازگاهی ابرها از روی ستاره رد می شد و ناپدید می شد ولی بعد از عبور ابر دوبار
تازه می فهمم پرخوری! چقدر می تونه بد باشه!
حالت تهوع و تبعاتش :دی ،سرگیجه، بی حالی، سنگینی معده!
یک روز و اندی حالم کاملا بد بود! نه می تونستم چیزی بخورم نه کاری انجام بدم؛ انگار تمام چیزایی که خورده بودم تو گلوم جمع شده بود و پایین نمی رفت. و من اون حجم نامرئی چسبیده به گلوم رو حس می کردم. می خواستم این حال بد رو انکار بکنم ولی نمی شد.
+ تازه پرخوری آنچنانی هم نبود! انگار کن در عین اینکه اصلا گرسنه نبودی، عصرونه بخوری ولی عوضش شام هم نخوری :/
این کلمه رو بخونین: المشنگه. شمام اَلمَشَنگه خوندین یا من فقط اَلمَشَنگم؟! :دی
داشتم تو واژهیاب دنبال معنی «هنگامه» میگشتم، دیدم تو فرهنگِ مترادف و متضاد، یکی از معانیشو نوشته المشنگه. دفعهٔ اول اَلمَشَنگه خوندم؛ و دفعهٔ دوم تبدیل شد به اَلَمشَنگه. :))
چرا بهشکل المشنگه نمینویسین خب؟!
پ.ن. قبلاً که یه نفر میگفت از وقتی شاغل شدهم، نمیرسم وبلاگمو بهروز کنم، میگفتم یعنی روزی یک ربع هم وقت نداره؟ حالا که خودمم روزی هشت نه ساعت سر
خدای من شبیه خدای جینگول شماها نیست که هر وقت صداش میکنید سریع میپره میاد کمکتون میکنه. خدای من یه پیرمرد خستهاس که نشسته روی صندلی و شایدم نیاز به سمعک داشتهباشه. نمیدونم. گاهیاوقات کوچکترین صداها رو هم میشنوه و میگه "کی اونجاست؟". گاهیاوقاتم هر چقدر صداش بزنی، باز غرق آب دادن به گلهاشه و برای خودش داره زیر لب آواز میخونه، صداتو نمیشنوه.
خدای شما همیشه حواسش به بندههاش هست. همیشه آب و دون بندههاش به راهه. همیشه م
خدای من شبیه خدای جینگول شماها نیست که هر وقت صداش میکنید سریع میپره میاد کمکتون میکنه. خدای من یه پیرمرد خستهاس که نشسته روی صندلی و شایدم نیاز به سمعک داشتهباشه. نمیدونم. گاهیاوقات کوچکترین صداها رو هم میشنوه و میگه "کی اونجاست؟". گاهیاوقاتم هر چقدر صداش بزنی، باز غرق آب دادن به گلهاشه و برای خودش داره زیر لب آواز میخونه، صداتو نمیشنوه.
خدای شما همیشه حواسش به بندههاش هست. همیشه آب و دون بندههاش به راهه. همیشه م
نمیدونم چرا احساس میکنم یه چیزی گم کردم.
اتفاقا مشهد که بودیم اون دوتا انگشترم که از عروسی رضا گم شده بود پیدا شد. ولی تازه احساس میکنم یه چیزی گم کردم که نمیدونم چیه.
دیشب از مشهد برگشتیم. مشهد خوب و طولانیای بود. دوبار فاطمهزهرا شهربازی رفت. یک بار موجهای آبی. یکبار باغوحش و چندبار حرم و یک غذا حضرتی و دیگه چی میخواستیم از مشهد و ...
ولی کلی حاشیه داشت. خستگی کار دستم داد. چه تو رفت چه برگشت کلی بدخلقی کردم. شاید هم به خاطر استرس و
مرد کری بود که میخواست به عیادت همسایه مریضش برود. با خود گفت: من کر هستم. چگونه حرف بیمار را بشنوم و با او سخن بگویم؟ او مریض است و صدایش ضعیف هم هست. وقتی ببینم لبهایش تکان میخورد. میفهمم که مثل خود من احوالپرسی میکند. کر در ذهن خود, یک گفتگو آماده کرد. اینگونه:
من میگویم: حالت چطور است؟ او خواهد گفت(مثلاً): خوبم شکر خدا بهترم.من میگویم: خدا را شکر چه خوردهای؟ او خواهد گفت(مثلاً): شوربا, یا سوپ یا دارو.من میگویم: نوش جان باشد. پزشک تو ک
من نمیفهمم این حس انزجار از دانشگاه و کلاس ، دقیقا کی فرصت کرد تا این حد در من ریشهدار و عمیق بشه ! فردا اولین روز ترم دوست و با همهی سهشنبه بودنش ، تداعی کنندهی شنبه ست. اون هم شنبهای که ۱۴ فروردین باشه، نه هر شنبهای! تعطیلات بین دو ترم شیرین تر از هر جمعه و پنجشنبه و بینالتعطیلینی بهم چسبید و ابدا دلم نمیخواد فردا ۸ صبح سر کلاس سر و گردن باشم. چارشنبه رو کجای دلم بذارم که با سه تا از خوف ترین و سختگیر ترین اساتید کلاس داری
_هربار که کسی وارد زندگیم می شد ،خلوتم رو ازم می گرفت و می خواست من رو به طور کامل تصاحب .
+می فهمم تو می خوای تا همیشه تنها بمونی .
_نه اینطور نیست ،تا همیشه تنها بودن خیلی ترسناکه ،دوست دارم کسی وارد زندگیم بشه که با وجودش خلوت هم داشته باشم ،جوری که انگار دارم با خودم زندگیم می کنم و اون طرف فقط جنسیتش فرق می کنه
مریم کریمی
اسفند 1398
دیدید برف میاد مدارس و ادارات با یکی دو ساعت تاخیر شروع به کار می کنند که ی ذره دما بهتر بشه یا شهرداری فرصت نمک پاشی و ... داشته باشه؟
حالا اینجا به دلیل آلودگی هوا همه مدارس و مراکز آموزشی وابسته به آموزش و پرورش تعطیل شده
بعد کلی آدم با مدرک دکتری و ی عالمه ادعا جمع شدند کنار هم و تصمیم گرفتند که دانشگاه دو ساعت دیرتر شروع به کار کنه!!!
جل الخالق
فکر کنم میخوان با پاک کن هوا رو تمیز کنند و دو ساعتی طول میکشه
شایدم سیستم تنفسی آدما از ساعت ٩ ب
وبلاگ پیاده رو نوشته آیدا احدیانی
برای رابرت توضیح دادم که از صبح روز قبل دچار تشکیک شدم بابت چتر. با اینکه همه چیزش شکل چتر خودم است. سیاه، کوتاه، دکمهای، سرعت گشایش یکسان، حجم، ولی وقتی انگشتهایم را دور دسته اش میپیچم شست و اشارهام روی هم نمیافتد. درست یادم نیست آیا قبلا جز این بود یا نه ولی حس میکنم قبلا اینطور نبود.برای همین شک کردهام که این چتر خودم باشد.حرفهایم در مورد چتر طولانیتر از این چند جمله بود. چتر بهانهای بود بر
در مورد این عکس صفحهها میتونم سیاه کنم و بنویسم ولی ترسِ خونده شدن از جانب کسی که نباید، نمیذاره بنویسم. بغضم رو قورت میدم و فقط نگاه میکنم و لبخند میزنم. حتی حتی چشمهام پر از اشک میشه ولی اجازه نمیدم سربخوره بیاد پایین. نمیفهمم این همه خودسانسوری و انکار برای چیه آخرش که یه روز سقوط میکنم…
«گوشهای از مجموعهی لعنتیترینهای روزگار!» :)
کاش اون شب هم کلاس داشتم و نمیومدم جیگرخُرون. انقدر بده تو خاطرهم اون روز و اون هفته که حد نداره. ب پیش من بد میگفت از ژ. میخندید و میگفت اینا چرا اینجورین؟ من تحت تاثیر قرار میگرفتم. همواره از سیاست نداشتن آسیب دیدهام. اون میتونه فاصلهی ظاهرو باطنش رو حفظ کنه. من نمیتونستم. حس بدی که داشتم و بخشیش رو هم اون القا کرد اون شب رو بروز دادم. شایدم تفاوت در نوع رابطه بود. شایدم در نوع برخورد ها. در نوع شروع. در نوع رفتار ب. در نخواستن
_هربار که کسی وارد زندگیم می شد،خلوتم رو ازم میگرفت و و میخواست من رو به طور کامل تصاحب کنه .
+می فهمم،تو میخوای تا همیشه تنها بمونی .
_نه اینطور نیست ،تا همیشه تنها بودن خیلی ترسناکه ،دوست دارم کسی وارد زندگیم شه که با وجودش خلوتم هم داشته باشم،جوری که انگار دارم با خودم زندگی میکنم و اون طرف فقط جنسیتش فرق میکنه.
***
مریم کریمی اسفند 1398
بسمالله...
سلام!
+
دوری، دوری است. طول مدت و فاصلهش تسکینش نمیدهد.
فرقی نمیکند آن کسی که دوستش داری، رفته باشد جایی دور در شهرِ تو و یا جایی دور در این عالم. فرقی نمیکند قرار است چند وقت این دوری ادامه داشته باشد.
اوضاعِ آدمیزاد در این دوری پریشان میشود.
انگاری امنیتِ تو در کنار کسی است که عزیزِ توست.
حالا، یک کمی میفهمم چرا همسران رزمندهها طی سالهای جنگ امنیت ظاهریِ شهر خودشان را رها میکردند و میرفتند دزفول و اندیمشک و
وقتی دور بودیم برایش تعریف نکرده بودم که توی سرویس گیر افتاده بودم و با داد و بیداد و دردسر ، صاحبخانه با پیچ گوشتی در را برایم باز کرد. الان کنارم نشسته است. خیالم راحت است که نگران نمیشود . برایش تعریف میکنم که دستگیره خراب بوده و در رویم قفل شده. غصه میخورد. نیم ساعتی گذشته. دارم اشپزی میکنم. می رود سمت سرویس . دستش را به دستگیره در گرفته، زیر لب به دستگیره میگوید : "لعنتی" . می فهمم هنوز دارد غصه اش را میخورد. مادر است دیگر. تنها غمخوار همی
خودمو جمعو جور کنم و دوباره بشم همون ادم سابق؟
بکشم بالا خودمو از این سیاهیها و محو بشم تو روشنایی..
حالا میفهمم تنهایی و تاریکی درد نیست. وابستگیه!
ادمو تو خودش غرق میکنه،محدود میکنه و دستوپاشو میبنده!
و بد ماجرا اینجاست که ما عاشق این محدودیت میشیم.
گیر میکنیم تو تله و دستوپا میزنیم . اونقدر که میشه کار هر روزمون.
دست و پا زدن و سر کردن با تنهایی و تیکتاک عقربههای ساعت.
به خودمون که میایم میبینیم ماه هاست اینجاییم!
کی قراره
جو،تغییردادن بعضی چیزها خیلی سخت است، از شمار سالها فراتر میرود و بسیار انسانها برایش تلاش میکنند و پیش از آنکه به آن غروب دلخواه پشت پنجره برسند (آن روز خرمی که همهچیز در جای خود قرار گرفته،) عمرشان به سر میرسد. از آن بار نخست که لوییزا از تو نوشت خیلی چیزها عوض شده اما رنجها نه. فقط شکل دیگری گرفتهاند. لباس دنیای جدید پوشیدهاند و برای همین هروقتی کسی برگشته و متن لوییزا را در اثری، تازه کرده، کسانی بودهاند که دیدهاند و خو
یک پسر کوچک از مادرش پرسید: چرا گریه می کنی؟
مادرش به او گفت: زیرا من یک زن هستم.
پسر بچه گفت: من نمی فهمم.
مادرش او را در آغوش گرفت و گفت: تو هیچگاه نخواهی فهمید.
بعدها پسر از پدرش پرسید: چرا مادر بی دلیل گریه می کند؟
پدرش تنها توانست بگوید: تمام زنها برای هیچ چیز گریه می کنند.
پسر بزرگ شد و به یک مرد تبدیل گشت ولی هنوز نمی دانست که چرا زن ها بی دلیل گریه می کنند.
بالاخره سوالش را برای خدا مطرح کرد .
او از خدا پرسید: خدا یا چرا زنها به آسانی گریه می ک
سائلم، مستجیرِ نیمه شبمدلهره دارم و به تاب و تبمتوبه ام بارها عقب افتادبس که سرگرمِ شهوت و غضبمبی ادب بودنِ مرا تو ببخشآمدم تا خودت کنی ادبمخیرِ خود را خودم نمی فهممهر چه خیر است از تو می طلبمپیر راه من است ابوطالبتا ابد دشمن ابولهبمجز برای علی نمی میرممست از جام چشمه ی رجبمخواستم چون سگِ نجف بشومدیدم از هر جهت از او عقبمفاطمه می شود دعاگویمتا حسین است ذکر روی لبمسیّدی تشنه ی یک آغوشمفرض کن من بُریر یا وهبمسال ها بی قرار و گریه کنِ...روضه های
"دعا میکنم هیچ وقت دنیا برات کوچیک نباشه"احتمالا وقتی پیر بشم، همین نصیحتو بکنم به جوونا، کوچیک نباشه دنیات جوون
حوصلهی نوشتن ندارم، اما در همین حد بگم که بزرگی تجربه هایی که میشه تو دنیا کرد، به حدی هست که هیچوقت اونو از جذابیت نندازه، تازه دارم اینارو میفهمم.
ادامه مطلب
آدم گاهی خسته می شود....از درد مداوم...از دلتنگی های مداوم....از انتظار برای اتفاق های خوب ....از همه چیز...از خراش های کوچک و بزرگ روی روحت ....از آدم هایی زندگی ات....من هم آدمم و خسته شدم....خسته خیلی....
می نشینم و اهدف کوچک و بزرگم را می نویسم....استراتژی های راه ها را....آدم هایی که می توانم روی کمکشان حساب کنم....بعد کوله می بندم و راه می افتم...بدو بدو...دنبال آرزوها....بعد کسی دروغ می گوید...کسی وعده دروغ می دهد...کسی بلد نیست...کسی راه را اشتباه می رود....کسی ب
جرات نمی کنم حتی نامِ دانشگاه را بر لب بیاورم
چرا که بعضی شیاطین با نام و نقاب و چهره ی دانشگاهی، چه گناه ها که نکرده و چه زندگی ها که به هم نریخته اند
...
ترجیح می دهم ادعا کنم که از استادی و دانشگاه هیچ نمی دانم و هیچ نمی فهمم
من یک معلم هستم و بس
(و معلم واقعی فقط و فقط دکتر علی شریعتی است)
دقیقا چه اتفاقی افتاده که یه دختر ۱۶-۱۷ ساله، علاوه بر دوست پسر که دیگه خیلیی عادی شده، صد جاشو سوراخ کرده و پینسرینگ (؟:/) زده و دویست جاشو خالکوبی کرده و سیگارم میکشه و ادب و اینام که دیگه هِچ؟!خب آخه این بخواد دکتر بشه، ضررهمعلم بشه، ضررهمادر بشه، ضررهو حالا باقی مشاغلاین الان چه نفعی داره؟ تازه از همکلاسی های خودمم هستن و قشنگ فیس تو فیس باهاشون برخورد داشتم:/
تازگیا دارم میفهمم چه آدما تحفه ای دورمو گرفتن:|
من انقدر به دنیایِ خودم عادت کرده بودم که وقتی تو یه جمعی بودم همه سلول های تاریکم مثل بمب منفجر میشدن و انقدر سروصداهای مغزم زیاد میشد که فقط میخواستم فرار کنم بدوم بی مقصد فقط بدوم..
گاهی وقتا انقد از دنیام و تاریکی هاش خسته میشدم که فقط میخواستم دو دستی آدمایِ دنیامو نگه دارم..حس جنون بهم دست میداد..میخواستم کله مو بکنم بندازم دور..
کلمه ها ..
خودم..
دوست دارم خودمو رها کنم
رویاهامو
و متلاشی بشم ..
من زندگی رو نمی فهمم ...
ا ی ن ح س ن ف ر ت م
چشامو
دلیل این همه خستگی رو نمیفهمم. هفتهی خیلی شلوغی داشتم درست، هفتهی خیلی شلوغی خواهم داشت درست، این دو هفتهی شلوغ قراره به یه سفر متصل بشه درست*، ولی خب مگه همهی دنیا همینطوری نیستن؟ غار خونم اومده پایین.
* سفر برام نه تنها استراحت محسوب نمیشه، که چالش هم هست.
هر چی دیروز حسش نبود امروز کلی کار کردم !!ولی بازم حسش نبود :)(
من نمی فهمم چرا آخر تابستون و اوایل پاییز میشه مثل مورچه ها باید ذخیره کنیم
چند روز پیش مامان سبزی قورمه گرفت (قبل از اینکه کربلا برم )
بعد لوبیا سبز ..
امروز هم وسایل ترشی گرفته (الان من بین گل کلم ها نشستم و این پست رو می نویسم )
+از بوی کرفس بدم میاد
++امروز کوه جا به جا کردم پووووف
من اصن غرغر نکردم
حالتون چطوره خوبین ؟:)
بعضی وقتها آدم حس می کنه که دنیا داره روی سر آدم خراب میشه. نا امیدی تمام وجود آدم را فرا میگیره و کلا نا امید مطلق میشیم.
من در این مواقع می زنم به طبیعت و خصوصا کوه
وقتی این حس بی دلیل به سراغم میاد و حسابی خودم را کنکاش می کنم می فهمم که اونقدرها هم بی دلیل نیست. بعضی وقتها سعی می کنیم که مساله ای را بدون حل کردن آن فراموش کنیم ولی واقعیت اینه که فراموش نمیشه. این موارد پنهان شده یه دفعه بر می گرده و به سراغ آدم میاد.
بهتره مسائل و مشکلات را فقط
روز تولدم برای من روز مهمیست. تبریکهای آدمها و کلماتی که به زبان میآورند، قدر و قیمت زیادی دارد؛ حتی سکوت و بیتفاوتی عدهای دیگر هم. انگار که تکلیفم مشخص میشود؛ انگار که میفهمم عدهای را باید بیشتر دوست داشته باشم و عدهای را کمتر. اتفاق دوستداشتنیتر این است که میفهمم من گوشهی قلب کدام آدمها خانه دارم؟ تو بگو گوشهای کوچک و مختصر؛ اما مهم این است که این نوزدهسال، بیهوده نبوده و رفاقتهایی ساخته که آدمهایش، زندگی
به نام خداوند بخشنده مهربان
آیه های 10 و 11 سوره یس
آیه 10
حکایت بچه هایی که گوششون به هیچ صراطی مستقیم نیست. و کار خودشون رو می کنن و هرچی هم بهشون بگی نکن بازهم کا رخطرناک انجام می دهند.اونها می دونن کارشون خوب نیست اما از سر لجبازی اون کارها رو انجام میدهند.
بعد از یه مدت هم مامانشون بی خیال میشن و دیگه بهشون تذکر نمیدن چونکه فهمیدن فایده ای نداره و آب در هاون کوبیدن و یه جورایی خود دانی دیگه من کم آوردم...
آیه 11
از زبون یه نی نی :
"منو یاد
* وقتی آتیش می افته به زندگیم و به خدا میگم خدایا چرا با من این کارو می کنی ... و مداح می خونه : " أتسلّط النار علی وجوه خرت لعظمتک ساجدة " ( آیا آتش را بر چهره هایی که در برابر عظمتت به سجده افتاده اند مسلط می گردانی ؟ ) . اون وقته که می فهمم نباید تقصیرا رو بندازم گردن خدا ...
** خیلی توی زندگیم این تلاشِ خدا رو دیدم که سعی می کنه این آیه رو هر چه بیشتر بهم تفهیم کنه : " لکی لا تاسوا علی ما فاتکم و لا تفرحوا بما آتاکم ... " ( تا به خاطر آنچه از دست دادید ناراحت
یه زمانی، رویای یارِ امان زمان شدن داشتم.هنوزم ته دلم، دارمش؛ ولی هر روز این چراغ بیشتر به سمت خاموشی میره.نه این که اعتقادم به امام کمتر شه... نه... اعتقادم به خودم کمتر میشه... میفهمم یار مناسبی نخواهم بود... آدم توانایی نیستم توی رکابش... یعنی، اینقدر دور و برم آدمای خوبتر و باهوشتر و تواناتر و مؤمنتر هست، که از خودم خجالت میکشم...ولی، هنوز کورسوی امیدی تهِ دلم روشنه...واسم باارزشه... نمیخوام خاموش شه...میدونم از لحاظ اسلامی، آدم ا
اومدم اینجا بنویسم بلکه این آشفتگی درونی ذهنم آروم شه. بعضی لحظه ها دوس دارم یکی که خودمه و کامل اوضام رو دیده بیاد بشینه جلوم بگه من می فهمم و درک میکنم چقدر سختی کشیدی و تو چه شرایطی هستی. بهم بگه میدونم میتونستی زودتر ببری و نکردی. بهم بگه.. هیچی نگه. بغلم کنه. فقط بغلم کنه و دویتم داشته باشه. کی تموم میشه این شب؟ کی صبح میشه؟ دیدم ی بارقه هایی رو ازش. اما... وقتی خسته میشم واقعا دلم یکی رو می خواد که بهم بگه دست مریزاد. ما حاصل انتخابامونیم انت
یکی را دوست می دارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
نگاهش میکنم شاید
بخواند از نگاه من
که او را دوست می دارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
به برگ گل نوشتم من
که او را دوست می دارم
ولی افسوس او گل را
به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند
به مهتاب گفتم ای مه تاب
سر راهت به کوی او
سلام من رسان و گو
تو را من دوست می دارم
ولی افسوس چون مهتاب به روی بسترش لغزید
یکی ابر سیه آمد که روی ماه تابان را بپوشانید
صبا را دیدم و گفتم صبا دستم به دامانت
بگو از من به دلدارم تو ر
قرار بود اینجا بیایم و چند خط بنویسم تا از تو دور شوم ولی انگار نمیشود. حالا میفهمم هرچه در طول عمرم نوشته بودم برای تو بوده است. بدون تو حرفی برای گفتن نیست. بدون تو چیزی نیست که بخواهم بگویم. بدون تو همان سکوت بهتر است و من چقدر به سکوت عادت دارم.آنقدر زرقوبرق اطرافمان را فرا گرفته است که فراموش کردهایم چقدر این دنیا خالیست. چقدر پر از هیچ و پوچ است. من از این دنیا هیچچیزی نمیخواهم. من از این دنیا فقط تو را میخواستم ولی حالا که نی
دانلود رمان ایست قلبی با فرمت پی دی اف
| دانلود رمان ایست قلبی |
دانلود رمان با لینک مستقیم رایگان و فرمت های pdf,apk,epub,jar برای موبایل و کامپیوتر
♦| نام رمان : ایست قلبی
♦| نویسنده : مقصوده بخشنده
♦| موضوع : عاشقانه / اجتماعی
♦| فرمت : پی دی اف
♦| تعداد صفحات : ۹۷۹
♦| خلاصه و قسمتی از رمان :
دلم مردن می خواهد! میدانی؟! حالا می فهمم حالِ کسی را که شکست میخورد و همه شکستش را میبینند؛ میفهمم وقتی حتی نمیتواند سرش را بالا بیاورد، چ
گاهی کار به این جا میرسه که
دلم می خواد.... ننویسم
فقط مدل خودم باشم
هر چی هم این "خودم" شعاری باشه
.. خب معلومه که خودم بودن سخته
اصلا همین که میام واقعی باشم . همین که میام چشم باز کنم رو به خودم تا کشفش کنم . تا بفهمم رنگ و بوی دنیام رو
چشمم میافته به صفحه رنگی رو به روم که پر شده از کادوهای تولد،ولنتاین ، show off طوری های جذاب خلاصه .
اون وقت تو از راه می رسی. رنگت پریده .یه قلمو دستت گرفتی. می فهمم که چه بی حوصله ای . اصلا مثل یه سیاه چاله شدی از بس که
خب استاد رفته اروپا و من را علاف رها کرده. به تحقیق دارم یکی از بهترین ایام زندگیام را میگذرانم. مطالعه، تحقیق، استراحت، تفریح. حالم هم خوش است خیلی خوش و همه چیز بر وفق مراد است. بهانهگیری نمیکنم و روحم سنگین نیست و حالا دارم میفهمم همهاش از فشار درس و پایاننامه بوده اما واقعیت این است که من آن فشارها را چون قهوهی کلمبیایی اول صبح دوست دارم و بر شکلات سوییسی ترجیح میدهم. البته دوست دارم بعد از دکترا همینگونه ایام بگذرانم و احتم
«چهار روز است احساس میکنم که گویی به کار سخت و رنج آوری مشغولم. سختتر و تلختر از هر کاری، استراحت ندارد، شبانه روزی است! یک دقیقه هم مهلت نمیدهد، بیطاقتم کرده است. در عمرم از هیچ کاری این چنین کوفته نشدهام، این چنین به فغانم نیاورده است. اصلاً هیچ وقت نمیدانستم احساس نکرده بودم که "ننوشتن" هم کاری است و حالا میفهمم که چه کار طاقت فرسایی است. سه چهار روز است که مدام بدون لحظهای بیکاری، دقیقهای استراحت، دارم نمینویسم امشب دیگر
دانلود صوت شعر با نوای حاج آقا منصور ارضی
سائلم، مستجیرِ نیمه شبمدلهره دارم و به تاب و تبمتوبه ام بارها عقب افتادبس که سرگرمِ شهوت و غضبمبی ادب بودنِ مرا تو ببخشآمدم تا خودت کنی ادبمخیرِ خود را خودم نمی فهممهر چه خیر است از تو می طلبمپیر راه من است ابوطالبتا ابد دشمن ابولهبمجز برای علی نمی میرممست از جام چشمه ی رجبمخواستم چون سگِ نجف بشومدیدم از هر جهت از او عقبمفاطمه می شود دعاگویمتا حسین است ذکر روی لبمسیّدی تشنه ی یک آغوشمفرض کن من بُریر
چهارم اردیبشهت سال نود و نه! امروز هوا ابریه و صدای رعد و برق به گوشم می خوره. خدا ممنون که امروز بارونتو بهم بخشیدی:) البته خودخواهیه که فکر کنم این بارون قشنگتو به من هدیه دادی ولی خوب به نظرم اشکالی نداره چنین تصوری داشته باشم... عصر جمعه نیست که بگم دلگیریم از اونه، عصر جمعه همیشه بهونه م بود. (صدای رعد و برق...) قبلا به پونزده سالگی که فکر می کردم چقدر بزرگ به نظر میومد، چقدر دور شدم از روزایی که فکر می کردم پونزده سالگی اوج زیبایی یه دختره! (بر
برای یک حسم دلیل منطقی و عرفی دقیقی پیدا نمی کنم:
همسرم اگر بزرگترین اشتباهات رو بکنه یا اشتباهاتی بکنه که برام هزینه داشته باشه (اعم از روحی... عاطفی... مادی...)
باز هم خط قرمزمه...
کما اینکه کاملا برام روشنه اختلافات فکریمون... حتی از روزهای اول محرم شدن اینها رو فهمیدم...
گاهی حتی افکار اشتباهش واقعا خسته ام میکنه...
گاهی واقعا حس خفگی پیدا میکنم... اما...
اما همیشه خط قرمزم بوده...
همیشه حس پدرانه قوی ای نسبت بهش داشتم...
حتی آزارهای کوچیکی که توی زند
دارم سریال می بینم. یه سریال ایتالیایی به اسم "دوست نابغه ی من"... حوادث فیلم به حدود سال 1950 بر میگرده. نگاه می کنم و فقر و ناآگاهی گلوم رو فشار می ده... برای اولین بار حس می کنم "دونستن" چقدر خوبه.
راستش... خیلی وقتا فکر می کردم یک سری چیزا رو زودتر از سنی که باید یاد گرفتم و فکر می کردم این بده. اما وقتی تو این فیلم دیدم که "ناآگاهی" می تونه چقدر به آدم ضربه بزنه خدا رو شکر کردم.
بخونید. یاد بگیرید. راجع به خودتون، روحتون، بدنتون، نیازهای خودتون و دیگر
زندگی من فراز و نشیب های زیادی داشته؛
از بحران های بزرگی زنده بیرون اومدم؛
همیشه فکر می کردم که عمق و گستره ی فهم و معرفتم مهم ترین مسئله مه؛
اما متاسفانه زندگی بهم نشون داد که میزان سرمایه و درآمد مهمتر از همه چیزه؛
شاید به نسبت 70 به 30؛
70 برای سرمایه و درآمد و 30 برای هر چیز دیگر؛
من اگر درآمد کمی داشته باشم برای دیگران مهم نیست که چقدر می فهمم و چنتا کتاب خوندم و ...
حتی برای خودمم مهم نیست؛
کاش این همه سال رو سر کتاب خوندن و آدم خیلی خوبی بودن تل
یک. سیستم طراحی کردن که استاد بتونه فایل، عکس، ویدیو و یا هر چیزی رو باز کنه و تصویری به دانشجو آموزش بده. بعد استاد از این آپشن استفاده نمیکنه و جداگانه ویدیو ضبط می کنه و توی گروه واتس اپ می فرسته. بهش میگیم استاد یا رو سیستم تصویری درس بده یا فایل های تصویری رو تو واتس اپ بفرست که کلا نیایم تو سیستم. میگه نه من هر دو روش رو انجام میدم چون سیستم حضور غیاب داره. شما هم دوبار بشنوید بیشتر یاد میگیرید. میگیم استاد داری میگی لوله فلان این شکلی تو دی
هو سمیع
.
#قسمت_هفتم
.
- نیست ترجیح می دید مردمتون بیمار باشند یا یه پزشک زن معالجه شون کنه
- بحث من نیستم
بحث مردم اونجاند
همیم طوریش پزشک شیعه قبول نمی کنند چه برسه به این که زن باشه
- آهان که این طور پس تمام بحث برادری و اینا کشکه
- منظورتو نمی فهمم
- منظورم واضحه
ادامه مطلب
این روزها غم بعضی ها را بهتر می فهمم. غم نداشتن حریم شخصی بعضی آدم ها. آدم هایی که غم خانه چهل متری شان فغان از من سر می دهد. در این چهل متری ها حریم شخصی معنا ندارد. حتی سرویس بهداشتی اش هم عمومی است. آن وقت مادر و پدر کجا می توانند حریم شخصی داشته باشند؟! در این تنگنا، هستند کسانی که در خانه های هشتاد متری شان تنهایند. نمی دانم چرا هشتاد متری ها با هم یکدل و چهل متری ها تنها نمی شوند تا غم این شهر کوفتی کمتر شود. این شهر کوفتی با آن آسمان خاکستری
تجربهی عجیبی رو دارم زندگی میکنم. نه میتونم یه دل سیر خمیازه بکشم، نه با خیال راحت و هر اندازه که میخوام قدم بردارم! نه میتونم غلت بزنم و نه میتونم بدون درد سرفه کنم یا حتا موهام رو شونه بزنم. دست اندازا و چالههای توی خیابون رو میفهمم! مثلن از خونه تا مطب ۷ مدل دست انداز داشت. اولی رو با درد عجیبی گذروندم و برای دومی یاد گرفتم با دستم گردنم رو محکم نگه دارم! از این که فعل هارو مجبورم از نو بچینم و برای هر حرکت از قبل فکر کنم انرژی کم
«می دونی که؛ فرانسه یه کشور لاییکه.»
«این دیگه مسخره تر از همۀ اونای قبلیه! من کسی رو که توی قرن 21 هنوز نفهمیده خدا وجود داره نمی فهمم. حالا تصور کن این بشه قانون! زندگی وسط همچین اجتماعی برای من غیرممکنه.»
+ خاطرات سفیر - نیلوفر شادمهری
درباره این سایت